شعری پر از حرف


امشب به جمع بندی آخر رسیده ام
تقدیر من و چشم تو ، هر دو سیاه بود

روی خوشی به حس زلیخا نشان نداد
یوسف اگر چه بر لبه پرتگاه بود

دست هوس ... و پیرهنی پاره ... در دلش ،
گفت ای خدا ! چه می شد اگر قصر ، چاه بود

آن روزها که عاطفه ریگی به کفش داشت
از گیر و دار عشق سرم بی کلاه بود

یک جفت کفش خسته و یک ساک منتظر
گویا بساط رفتن من رو به راه بود

پرسیدم و به پرسش من اعتنا نکرد
تردید داشت ... پاسخ او نیز - آه – بود

مردی غریب ضامن آهوی ما نشد
...
آری ، غزل – غزال دلم – بی پناه بود

شاعر : رضا کیانی

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تاریخ | جمعه 12 اسفند 1390برچسب:,ساعت | 22:18 نویسنده | goddess |